حکايت
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام ، ديگر دريا را نديده بود و
محنت کشتی نيازموده ، گريه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد
. چندانکه ملاطفتکردند آرام نمی گرفت و عيش ملک ازو منغص بود ، چاره ندانستند
. حکيمی در آنکشتی بود ، ملک را گفت
: اگر فرمان دهی من او را به طريقی خامش گرد انم . گفت:
غايت لطف و کرم باشد . بفرمود تا غلام به دريا انداختند . باری چند غوطه خورد ،مويش را گرفتند و پيش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آويخت
. چونبرآمد به گوشه ای بنشست و قرار يافت
. ملک را عجب آمد . پرسيد: درين چه حکمتبود ؟ گفت
: از اول محنت غرق ه شدن ناچشيده بود و قدر سلامتی نمی دانست ،همچنين قدر عافيت کسی داند که به مصيبتی گرفتار آيد
.اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند
معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخيان پرس آه اعراف بهشت است
فرق است ميان آنكه يارش در بر
با آنكه دو چشم انتظارش بر در
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۰ ساعت 17:0 توسط حمدی
|