حکايت
حکايت
بربالين تربت يحيی پيغامبر عليه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که يکی از
ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زيارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت
خواست .
درويش و غنى بنده اين خاك و درند
آنان آه غنى ترن محتاجترند
آنگه مرا گفت : از آنجا که همت درويشان است و صدق معاملت ايشان ، خاطری
همراه من کنند که از دشمنی صعب انديشناکم . گفتمش: بر رعيت ضعيف رحمت کن
تا از دشمن قوی زحمت نبينی.
به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست
نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد؟
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
بنى آدم اعضاى يكديگرند
آه در آفرينش ز يك گوهرند
تو آز محنت ديگران بى غمى
نشايد آه نامت نهند آدمى
بربالين تربت يحيی پيغامبر عليه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که يکی از
ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زيارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت
خواست .
درويش و غنى بنده اين خاك و درند
آنان آه غنى ترن محتاجترند
آنگه مرا گفت : از آنجا که همت درويشان است و صدق معاملت ايشان ، خاطری
همراه من کنند که از دشمنی صعب انديشناکم . گفتمش: بر رعيت ضعيف رحمت کن
تا از دشمن قوی زحمت نبينی.
به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست
نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد؟
آه گر ز پاى در آيد، آسش نگيرد دست
هر آنكه تخم بدى آشت و چشم نيكى داشتدماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هستبنى آدم اعضاى يكديگرند
آه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرارتو آز محنت ديگران بى غمى
نشايد آه نامت نهند آدمى
'گلستان سعدی علیه الرحمه
+ نوشته شده در جمعه چهاردهم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 15:22 توسط حمدی
|