صبر وشکیبایی 2
وعنْ أبي زيْد أُسامَة بن زيد حَارثَةَ موْلَى رسُول الله صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وسَلَّم وحبَّهِ وابْنِ حبِّهِ رضـِيَ الله عنهُمَا، قال: أَرْسلَتْ بنْتُ النَّبِيِّ صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وسَلَّم: إنَّ ابْنِي قَدِ احتُضِرَ فاشْهدْنَا، فأَرسَلَ يقْرِئُ السَّلامَ ويَقُول: « إن للَّه مَا أَخَذ، ولهُ مَا أعْطَى ، وكُلُّ شَيْءٍ عِنْدَهُ بأجَلٍ مُسمَّى ، فلتصْبِر ولتحْتسبْ » فأرسَلَتْ إِليْهِ
تُقْسمُ عَلَيْهِ ليأْتينَّها. فَقَامَ وَمَعَهُ سَعْدُ بْنُ عُبادَةَ، وَمُعَاذُ ابْنُ جَبَل، وَأُبَيُّ بْنَ كَعْب، وَزَيْدُ بْنِ ثاَبِت، وَرِجَالٌ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُم، فَرُفِعَ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وسَلَّم الصبي، فأقعَدَهُ في حِجْرِهِ ونَفْسُهُ تَقعْقع، فَفَاضتْ عَيْناه، فقالَ سعْد: يَا
رسُولَ الله مَا هَذَا؟ فقالَ: « هَذِهِ رَحْمةٌ جعلَهَا اللَّهُ تعَلَى في قُلُوبِ عِبَادِهِ » وفي روِايةٍ : « في قُلُوبِ منْ شَاءَ مِنْ عِبَادِهِ وَإِنَّمَا يَرْحَمُ اللَّهُ منْ عِبَادِهِ الرُّحَمَاءَ » مُتَّفَقٌ عَلَيْه.
29- از اسامة بن زيد بن حارثه، آزاد کرده و دوست و فرزند دوست رسول خدا صلی الله عليه وسلم روايت می کند که گفت:
دختر پيامبر صلی الله عليه وسلم کسی را فرستاد که پسرم در حالت نزع قرار دارد، نزد ما بيائيد. آنحضرت صلی الله عليه وسلم کسی را فرستاد تا سلام بفرستد و بگويد: برای خدا است آنچه را که گرفت، و برای خداست آنچه را که
داد. و هر چيز در نزد او وقت معينی دارد بايد وی (مادرش) صبر کند و اجرش را از خدا بخواهد، باز کسی را فرستاد تا او را قسم دهد که نزدش بيايد. آنحضرت صلی الله عليه وسلم برخاستند، سعد بن عباده، معاذ بن جبل، ابی بن کعب، زيد بن ثابت و عدهء ديگری رضی الله عنهم هم با ايشان برخاستند، پسر را به حضور آنحضرت صلی الله عليه وسلم آوردند، ايشان پسر را در بغل
خويش گرفتند در حاليکه جانش مضطرب بود و بشدت می زد، ناگهان اشک از چشمان شان جاری شد. سعد گفت: يا رسول الله اين چيست؟ آنحضرت صلی الله عليه وسلم فرمود: اين رحمت است که خداوند در دل بندگان خود نهاده است.
و در روايتی، در دل کسی که خواسته از بندگانش نهاده و همانا خداوند فقط بندگان رحم دلش را مورد مرحمت خويش قرار می دهد.
ش: حديث می رساند که اشکی که از اندوه بدون اختيار از چشم سرازير می شود مورد بخشش الهی است و منهی عنه جزع فزع و بی صبری است.
چنانچه در آن ترغيب صورت گرفته به شفقت و رحمت بر خلق الله و بيم از سنگدلی و انجماد چشم.
30- وَعَنْ صُهَيْبٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وسَلَّم قال: « كَانَ مَلِكٌ فيِمَنْ كَانَ قبْلَكُمْ، وَكَانَ لَهُ سَاحِر، فَلَمَّا كَبِرَ قَالَ لِلْمَلِك: إِنِّي قَدْ كَبِرْتُ فَابعَثْ إِلَيَّ غُلاَماً أُعَلِّمْهُ السِّحْر، فَبَعَثَ إِلَيْهِ غُلاَماً يعَلِّمُه، وَكَانَ في طَريقِهِ إِذَا سَلَكَ
رَاهِبٌ، فَقَعَدَ إِلَيْهِ وَسَمِعَ كَلاَمهُ فأَعْجَبه، وَكَانَ إِذَا أَتَى السَّاحِرَ مَرَّ بالرَّاهِب وَقَعَدَ إِلَيْه، فَإِذَا أَتَى السَّاحِرَ ضَرَبَه، فَشَكَا ذَلِكَ إِلَى الرَّاهِبِ فقال: إِذَا خَشِيتَ السَّاحِر فَقُل: حبَسَنِي أَهْلي، وَإِذَا خَشِيتَ أَهْلَكَ فَقُلْ: حَبَسَنِي السَّاحر.
فَبيْنَمَا هُو عَلَى ذَلِكَ إذْ أتَى عَلَى دابَّةٍ عظِيمَة قدْ حَبَسَت النَّاس فقال: اليوْمَ أعْلَمُ السَّاحِرُ أفْضَل أم الرَّاهبُ أفْضل؟ فأخَذَ حجَراً فقال: اللهُمَّ إنْ كان أمْرُ الرَّاهب أحَبَّ إلَيْكَ مِنْ أَمْرِ السَّاحِرِ فاقتُلْ هَذِهِ الدَّابَّة حتَّى يمْضِيَ النَّاس، فرَماها فقتَلَها ومَضى النَّاسُ، فأتَى الرَّاهب فأخبَره. فقال لهُ الرَّاهب: أىْ بُنيَّ أَنْتَ اليوْمَ أفْضلُ منِّي، قدْ بلَغَ مِنْ أمْركَ مَا أَرَى ، وإِنَّكَ ستُبْتَلَى ، فإنِ ابْتُليتَ فَلاَ تدُلَّ علي،
وكانَ الغُلامُ يبْرئُ الأكْمةَ والأبرص، ويدَاوي النَّاس مِنْ سائِرِ الأدوَاء. فَسَمعَ جلِيسٌ للملِكِ كانَ قدْ عمِىَ، فأتَاهُ بهداياَ كثيرَةٍ فقال: ما ههُنَا لك أجْمَعُ إنْ أنْتَ شفَيْتني، فقال إنِّي لا أشفِي أحَداً، إِنَّمَا يشْفِي الله تعَالى، فإنْ آمنْتَ بِاللَّهِ تعَالَى دعوْتُ الله فشَفاك، فآمَنَ باللَّه تعَالى فشفَاهُ اللَّهُ تَعَالَى ، فأتَى المَلِكَ فجَلَس إليْهِ كما كانَ يجْلِسُ فقالَ لَهُ المَلك: منْ ردَّ علَيْك بصَرك؟ قال: ربِّي. قَالَ: ولكَ ربٌّ غيْرِي؟،
قال: رَبِّي وربُّكَ الله، فأَخَذَهُ فلَمْ يزلْ يُعذِّبُهُ حتَّى دلَّ عَلَى الغُلاَمِ فجئَ بِالغُلاَم، فقال لهُ المَلك: أىْ بُنَيَّ قدْ بَلَغَ منْ سِحْرِك مَا تبْرئُ الأكمَهَ والأبرَصَ وتَفْعلُ وَتفْعَلُ فقال: إِنَّي لا أشْفي أَحَدا، إنَّما يشْفي الله تَعَالَى، فأخَذَهُ فَلَمْ يزَلْ يعذِّبُهُ حتَّى دلَّ عَلَى الرَّاهب، فجِئ بالرَّاهِبِ فقيل لَه: ارجَعْ عنْ دِينكَ، فأبَى ، فدَعا بالمنْشَار فوُضِع المنْشَارُ في مفْرقِ رأْسِهِ، فشقَّهُ حتَّى وقَعَ شقَّاه، ثُمَّ جِئ بجَلِيسِ المَلكِ فقِلَ لَه: ارجِعْ عنْ دينِكَ فأبَى ، فوُضِعَ المنْشَارُ في مفْرِقِ رَأسِه، فشقَّهُ به حتَّى وقَع شقَّاه، ثُمَّ جئ بالغُلامِ فقِيل لَه: ارجِعْ عنْ دينِك، فأبَى ، فدَفعَهُ إِلَى نَفَرٍ
منْ أصْحابِهِ فقال: اذهبُوا بِهِ إِلَى جبَلِ كَذَا وكذَا فاصعدُوا بِهِ الجبل، فـإذَا بلغتُمْ ذروتهُ فإنْ رجعَ عنْ دينِهِ وإِلاَّ فاطرَحوهُ فذهبُوا به فصعدُوا بهِ الجَبَل فقال: اللَّهُمَّ اكفنِيهمْ بمَا شئْت، فرجَف بِهمُ الجَبَلُ فسَقطُوا، وجَاءَ يمْشي إِلَى المَلِك، فقالَ لَهُ المَلك: ما فَعَلَ أَصحَابك؟ فقال: كفانيهِمُ الله تعالَى ، فدفعَهُ إِلَى نَفَرَ منْ أصْحَابِهِ
فقال: اذهبُوا بِهِ فاحملُوه في قُرقُور وَتَوسَّطُوا بِهِ البحْر، فإنْ رَجَعَ عنْ دينِهِ وإلاَّ فَاقْذفُوه، فذَهبُوا بِهِ فقال: اللَّهُمَّ اكفنِيهمْ بمَا شِئْت، فانكَفَأَتْ بِهِمُ السَّفينةُ فغرِقوا، وجَاءَ يمْشِي إِلَى المَلِك. فقالَ لَهُ الملِك: ما فَعَلَ أَصحَابك؟ فقال: كفانِيهمُ الله تعالَى . فقالَ للمَلِكِ إنَّك لسْتَ بقَاتِلِي حتَّى تفْعلَ ما آمُركَ بِه. قال: ما هُو؟ قال: تجْمَعُ النَّاس في صَعيدٍ واحد، وتصلُبُني عَلَى جذْع، ثُمَّ خُذ سهْماً مِنْ كنَانتِي، ثُمَّ
ضعِ السَّهْمِ في كَبدِ القَوْسِ ثُمَّ قُل: بسْمِ اللَّهِ ربِّ الغُلاَمِ ثُمَّ ارمِنِي، فإنَّكَ إذَا فَعَلْتَ ذَلِكَ قَتَلْتنِي. فجَمَع النَّاس في صَعيدٍ واحِد، وصلَبَهُ عَلَى جذْع، ثُمَّ أَخَذَ سهْماً منْ كنَانَتِه، ثُمَّ وضَعَ السَّهمَ في كبِدِ القَوْسِ، ثُمَّ قال: بِسْم اللَّهِ رَبِّ الغُلام، ثُمَّ رمَاهُ فَوقَعَ السَّهمُ في صُدْغِه، فَوضَعَ يدَهُ في صُدْغِهِ فمَات. فقَالَ النَّاس: آمَنَّا بِرَبِّ الغُلاَم، فَأُتِىَ المَلكُ فَقِيلُ لَه: أَرَأَيْت ما كُنْت تحْذَر قَدْ وَاللَّه نَزَلَ بِك حَذرُك. قدْ آمنَ النَّاس. فأَمَرَ بِالأخدُودِ بأفْوَاهِ السِّكك فخُدَّتَ وَأضْرِمَ فِيها النيرانُ وقال: مَنْ لَمْ يرْجَعْ عنْ دينِهِ فأقْحمُوهُ فِيهَا أوْ قيلَ لَه: اقْتَحم، ففعَلُوا حتَّى جَاءتِ امرَأَةٌ ومعَهَا صَبِيٌّ لهَا، فَتقَاعَسَت أنْ تَقعَ فِيهَا، فقال لَهَا الغُلاَم: يا أمَّاهْ اصبِرِي فَإِنَّكَ عَلَي الحَقِّ » روَاهُ مُسْلَم.
30- از صهيب رضی الله عنه روايت است که آنحضرت صلی الله عليه وسلم فرمود:
در زمان قبل از شما پادشاهی بود، ساحری داشت. چون پير شد به شاه گفت که من پير شده ام پسری را برايم بفرست تا وی را تعليم سحر دهم، شاه هم پسری را نزدش فرستاد تا وی را تعليم سحر دهد در رهگذار اين پسر، راهبی وجود داشت که اين پسر نزدش می نشست و چون پيش ساحر می آمد
ساحر او را می زد، وی به راهب شکايت کرد، راهب گفت: چون از ساحر ترسيدی بگو که خانواده ام مرا نگه داشته اند، چون از خانواده ات ترسيدی بگو ساحر مرا نگه داشت. در اين اثناء او با حيوان بزرگی روبرو شد که مانع مردم شده بود با خود گفت: امروز می دانم که ساحر بهتر است يا راهب؟
سپس سنگی را برداشته و گفت: بار خدايا اگر کار راهب از کار ساحر در نزدت پسنديده تر است، اين حيوان را بکش تا مردم بروند بعداً سنگ را انداخته و حيوان را کشت و مردم رفتند. او نزد راهب آمده جريان را برايش گفت. راهب گفت: پسرکم تو امروز از من بهتری، کارت بجايی رسيده که من مشاهده می کنم حتماً خداوند ترا آزمايش می کند و اگر آزمايش شدی مرا به کسی معرفی مکن.
اين پسر، کور مادرزاد و پيس مادرزاد را شفا داده مردم را از ديگر امراض درمان می نمود. مردی از هم نشينان شاه که مدتی به اين طرف کور شده بود با هدايای زياد نزدش آمده گفت: اگر مرا شفا دهی، همهء اين اموال
را به تو می دهم. پسر گفت: من کسی را شفا نمی دهم، بلکه خداوند شفا می دهد. اگر تو به خدای تعالی ايمان آوری از خدا می خواهم تا تو را شفا دهد. آن شخص به خدای تعالی ايمان آورده شفا يافت و نزد شاه آمد و مثل سابق در حضورش نشست. شاه به وی گفت: چه کسی دو باره بينائيت را برای تو پس داد؟ مرد گفت خدای من. شاه گفت: آيا تو غير از من خدائی داری؟
مرد گفت: الله خدای من و تو است. شاه وی را گرفته شکنجه نمود تا اينکه پسرک را نشان داد. پسر را آوردند. شاه به وی گفت: پسرکم آگاهی تو در سحر بجايی رسيده که کور و پيس را شفا می دهی و چنين و چنان می کنی؟
پسرک گفت: من کسی را شفا نمی دهم. شفا دهنده الله است. شاه وی را گرفته شکنجه نمود تا اينکه راهب را معرفی کرد. راهب را آوردند. شاه به راهب گفت: از دين خود برگرد، راهب نپذيرفت، شاه اره خواست اره را بر فرق سرش گذاشته او را دو شق نمودند که شقه هايش افتاد سپس همنشين شاه آورده شد و به وی گفته شد، که از دينت برگرد، ولی او امتناع ورزيد. اره
را بر فرق سرش گذاشتند و او را با اره شق کردند، که شقه هايش بر زمين افتاد. سپس پسرک را آوردند و به وی گفتند که از دينت برگرد، ولی نپذيرفت. او را به گروهی از يارانش داد و گفت: او را به کوه فلان و فلان برده به کوه بالا کنيد، چون به قله رسيديد اگر از دينش برگشت خوب، ورنه او را از آنجا بياندازيد. آنها او را به کوه برده بالا نمودند.
وی گفت: خدايا به هر نحوی که می دانی مرا از شر شان باز دار. کوه لرزيد و آنها مردند. و وی نزد شاه آمد. شاه گفت: همراهانت کجا شدند. پسر گفت: خداوند مرا از شر شان حفظ فرمود. شاه باز او را به دست چند نفر از يارانش داده گفت: او را برده در کشتی سوار کرده و به وسط دريا ببريد، اگر
از دينش بازگشت خوب، ورنه او را به دريا بياندازيد. او را بردند. او گفت: خدايا مرا هر طوری که خواهی از شر شان در امان بدار. کشتی شان سر نگون شد و آنان همه غرق گرديدند. باز نزد شاه آمد، شاه گفت: همراهانت چه شدند؟ پسرک گفت: خداوند مرا از شرشان حفظ کرد و برای شاه گفت: تو قاتل من نخواهی شد تا به آنچه می گويم عمل کنی. شاه گفت: آن چيست؟ او گفت: همهء مردم را در يک زمين هموار جمع کنی و مرا به شاخهء خرما بدار کشی، سپس تيری از تيردانم کشيده آنرا در وسط کمان بگذار و بعد بگو بنام
الله پروردگار بچه و پس از آن مرا بزن. اگر اين کار را انجام دهی مرا می توانی بکشی. وی مردم را در يک زمين جمع نموده و او را بر شاخهء درخت خرما بدار کشيده و تيری از تيردانش گرفته در وسط کمان گذاشته و گفت: بنام الله خداوند اين پسر و سپس تير را رها کرد. تير در نرمی گوش پسر اصابت کرده و پسر دستش را بر نرمی گوشش گذاشته ومرد. مردم گفتند: ايمان آورديم به خدای اين پسر. مردم نزد شاه آمدند و به او گفتند: ديدی از آنچه می ترسيدی بسرت آمد، و همهء مردم ايمان آوردند. شاه دستور داد که در ابتدای کوچه ها گودالها درست کنند، اين کار عملی شد و در آن آتش افروخته شد و گفت: کسی از دينش بر نگردد او را به زور در در آن بيندازيد يا اينکه بوی می گفتند: در آ! همه اين کار را کردند تا اينکه زنی با پسر کوچکش رسيد و توقف کرد از اينکه به آن درايد. پسر برايش گفت: ای مادر صابر باش زيرا تو برحقی.
31- وَعَنْ أَنَسٍ رَضِي اللَّهُ عَنْهُ قال: مَرَّ النَّبِيُّ صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وسَلَّم بِامْرَأَةٍ تَبْكِي عِنْدَ قَبْرٍ فَقال: «اتَّقِي الله وَاصْبِرِي » فَقَالَت: إِلَيْكَ عَنِّي، فَإِنِّكَ لَمْ تُصَبْ بمُصِيبتى، وَلَمْ تعْرفْه، فَقيلَ لَها: إِنَّه النَّبِيُّ صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وسَلَّم، فَأَتتْ بَابَ النَّبِّي صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وسَلَّم، فلَمْ تَجِد عِنْدَهُ بَوَّابين، فَقالت: لَمْ أَعْرِفْك، فقال: « إِنَّما الصَّبْرُ عِنْدَ الصَّدْمَةِ الأولَى » متفقٌ عليه.
وفي رواية لمُسْلم: « تَبْكِي عَلَى صَبيٍّ لَهَا » .
31- از انس رضی الله عنه روايت است که گفت:
پيامبر صلی الله عليه وسلم از کنار زنی گذشتند که در برابر قبری می گريست، فرمودند: ای زن از خدا بترس و صبر کن، آن زن گفت: از من دور شو، زيرا تو به مصيبتم گرفتار نشده ای. پيامبر صلی الله عليه و سلم را نشناخت. به او گفته شد که اين شخص پيامبر صلی الله عليه وسلم است. وی
به آستانهء خانهء آنحضرت صلی الله عليه وسلم آمده و دربانان در کنار آن نيافت و گفت: ببخشيد شما را نشناختم. آنحضرت صلی الله عليه وسلم فرمود: صبر در برابر مصيبت بهتر است.
و در روايتی در مسلم آمده که آن زن بر طفلش می گريست.
32- وَعَنْ أبي هَرَيرَةَ رَضي اللَّه عنه أَنَّ رَسُولَ اللَّه صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وسَلَّم قال: « يَقولُ اللَّهُ تَعَالَى: مَا لِعَبْدِي المُؤْمِنِ عِنْدِي جَزَاءٌ إِذَا قَبضْتُ صَفِيَّهُ مِنْ أَهْلِ الدُّنْيَا ثُمَّ احْتَسَبهُ إِلاَّ الجَنَّة » رواه البخاري.
32- از ابو هريرة رضی الله عنه روايت است که:
رسول الله صلی الله عليه وسلم فرمود: خداوند می فرمايد: هرگاه محبوب بندهء مؤمنم از اهل دنيا را از او بگيرم و او محض برايم صبر نمايد، جزايی در نزدم جز بهشت ندارد.
33- وعَنْ عائشَةَ رضي اللَّهُ عنها أنَهَا سَأَلَتْ رسولَ اللَّه صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وسَلَّم عَن الطَّاعون، فَأَخبَرَهَا أَنَهُ كَانَ عَذَاباً يَبْعَثُهُ اللَّه تعالى عَلَى منْ يَشَاء، فَجَعَلَهُ اللَّهُ تعالَى رحْمةً للْمُؤْمنِين، فَلَيْسَ مِنْ عَبْدٍ يَقَعُ في الطَّاعُون فَيَمْكُثُ في بلَدِهِ صَابِراً مُحْتَسِباً يَعْلَمُ أَنَّهُ لاَ يُصِيبُهُ إِلاَّ مَا كَتَبَ اللَّهُ لَهُ إِلاَّ كَانَ لَهُ مِثْلُ أَجْرِ الشَّهِيدِ » رواه البخاري.
33- از عايشه رضی الله عنها روايت است که:
وی از رسول خدا صلی الله عليه وسلم در بارهء طاعون پرسيد. آنحضرت صلی الله عليه وسلم وی را با خبر ساختند که طاعون عذابی بوده که خداوند آنرا بر کسی که می خواست نازل می نمود. و خداوند آنرا برای مؤمنان رحمت قرار داده است. پس هر بندهء که در برابر طاعون قرار گيرد و در شهر
خويش صبر نموده از خدا مزد بطلبد و بداند که به وی جز آنچه که خداوند برايش نوشته نمی رسد، مگر اينکه خداوند به وی مزد شهيد را ارزانی می دارد.
34- وعَنْ أَنسٍ رضي اللَّه عنه قال: سَمِعْتُ رسول اللَّه صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وسَلَّم يقول: « إنَّ اللَّه عَزَّ وجَلَّ قال: إِذَا ابْتَلَيْتُ عَبدِي بحبيبتَيْهِ فَصبَرَ عَوَّضْتُهُ مِنْهُمَا الْجنَّةَ » يُريدُ عينيْه، رواه البخاري.
34- از انس رضی الله عنه روايت است که گفت:
از رسول الله صلی الله عليه وسلم شيدم که فرمود: خداوند عزوجل می فرمايد: هرگاه بندهء را به فقدان دو حبيبش ابتلاء کنم (نور دو چشمش را بگيرم) و صبر کند در عوض آن به وی بهشت می دهم.
35- وعنْ عطاءِ بْن أَبي رَباحٍ قال: قالَ لِي ابْنُ عبَّاسٍ رضي اللَّهُ عنهُمَا ألا أريكَ امْرَأَةً مِن أَهْلِ الجَنَّة؟ فَقُلت: بلَى ، قال: هذِهِ المْرأَةُ السوْداءُ أَتَتِ النبيَّ صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وسَلَّم فقالَت: إِنِّي أُصْرَع، وإِنِّي أَتكَشَّف، فَادْعُ اللَّه تعالى لِي قال: « إِن شئْتِ صَبَرْتِ ولكِ الْجنَّةُ، وإِنْ شِئْتِ دعَوْتُ اللَّه تَعالَى أَنْ يُعافِيَكِ » فقَالت: أَصْبر، فَقالت: إِنِّي أَتَكشَّف، فَادْعُ اللَّه أَنْ لا أَتكشَّف، فَدَعَا لَهَا. متَّفقٌ عليْه.
35- از عطاء بن ابی رباح رحمة الله عليه روايت است که:
ابن عباس رضی الله عنهما بمن گفت: آيا به تو زنی را از اهل بهشت نشان بدهم؟
گفتم: بلی! گفت: اين زن سياه به حضور پيامبر صلی الله عليه وسلم آمده و گفت: من به مرض صرع گرفتار می شوم و بعضی از بدنم ظاهر می شود و برای من دعا کن.
آنحضرت صلی الله عليه وسلم فرمود: اگر بخواهی صبر کنی، برايت در عوض آن بهشت است و اگر می خواهی از خداوند بخواهم که ترا تندرست نمايد. آن زن گفت: صبر می کنم. و گفت: بعضی بدنم ظاهر می شود از خداوند بخواه که بدنم ظاهر نشود. آنحضرت صلی الله عليه وسلم برايش دعا کرد.
36- وعنْ أَبي عبْدِ الرَّحْمنِ عبْدِ اللَّه بنِ مسْعُودٍ رضيَ اللَّه عنه قال: كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلى رسولِ اللَّه صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وسَلَّم يحْكيِ نَبيّاً من الأَنْبِياء، صلواتُ اللَّهِ وسَلاَمُهُ عَليْهم، ضَرَبُهُ قَوْمُهُ فَأَدْمـوْهُ وهُو يمْسحُ الدَّم عنْ وجْهِه، يقُول: « اللَّهمَّ اغْفِرْ لِقَوْمي فإِنَّهُمْ لا يعْلمُونَ » متفقٌ عَلَيْه.
36- از عبد الله بن مسعود رضی الله عنه روايت است که گفت:
گويی الآن من بسوی پيامبر صلی الله عليه وسلم نظر می کنم در حاليکه! او از پيامبری از پيامبران صلواة الله عليهم حکايت می کند که قومش او را زدند و آغشته به خونش کردند و او خون را از چهره اش پاک می کرد و می گفت: خداوندا قومم را بيامرز، زيرا آنها نمی دانند.