حکايت
حکايت
مهمان پيری شدم در ديار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی . شبی حکايت
کرد مرا به عمر خويش بجز اين فرزند نبوده است . درختی درين وادی زيارتگاه است
که مردمان به حاج ت خواستن آنجا روند . شبهای دراز در آن پای درخت بر حق ناليده
مهمان پيری شدم در ديار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی . شبی حکايت
کرد مرا به عمر خويش بجز اين فرزند نبوده است . درختی درين وادی زيارتگاه است
که مردمان به حاج ت خواستن آنجا روند . شبهای دراز در آن پای درخت بر حق ناليده
ام تا مرا اين فرزند بخشيده است . شنيدم که پسر با رفيقان آهسته همی گفت : چه
بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی . خواجه شادی
کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت است .
سالها بر تو بگذرد آه گذار
نكنى سوى تربت پدرت
تو به جاى پدر چه آردى ، خير؟
تا همان چشم دارى از پسرت
+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 18:54 توسط حمدی
|