حکايت
مهمان پيری شدم در ديار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی . شبی حکايت
کرد مرا به عمر خويش بجز اين فرزند نبوده است . درختی درين وادی زيارتگاه است
که مردمان به حاج ت خواستن آنجا روند . شبهای دراز در آن پای درخت بر حق ناليده

ام تا مرا اين فرزند بخشيده است . شنيدم که پسر با رفيقان آهسته همی گفت : چه

بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی . خواجه شادی
کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت است .
سالها بر تو بگذرد آه گذار

نكنى سوى تربت پدرت

تو به جاى پدر چه آردى ، خير؟

تا همان چشم دارى از پسرت