حکايت
حکايت
توانگرزاده ای را ديدم بر سر گور پدر نشسته و با درويش بچه ای مناظره در پيوسته
که صندوق تربت ما سنگين است و کتابه رنگين و فرش رخام اند اخته و خشت پيروزه
در او بکار برده ، به گور پدرت چه ماند : خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن
پاشيده ؟
درويش پسر اين بشنيد و گفت : تا پدرت زير آن سنگها ی گران بر خود بجنبيده باشد
پدر من به بهشت رسيده بود !
خر
خر آه آمتر نهند بروى بار
بى شك آسوده تر آند رفتار
مرد درويش آه بار ستم فاقه آشيد
به در مرگ همانا آه سبكبار آيد
و آنكه در نعمت و آسايش و آسانى زيست
مردنش زين همه ، شك نيست آه دشوار آيد
به همه حال اسيرى آه ز بندى برهد
بهتر از حال اميرى آه گرفتار آيد
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 20:12 توسط حمدی
|