يکی از فضلا تعليم ملک زاده ای همی داد و ضرب بی محابا زدی و زجر قياس کردی .
باری پسر از بی طاقتی شکايت پيش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت . پدر را
دل بهم آمد ، استاد را گفت که پسران آحاد رعيت را چندين جفا و توبيخ روا نمی داری
که فرزند مرا ، سبب چيست ؟ گفت : سبب آنکه سخن انديشيده بايد گفت و حرکت
پسنديده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص ، بموجب آنکه
بر دست و زبان ايشان هر چه رفته شود هر آينه به افواه بگويند و قول و فعل عوام
الناس را چندان اعتباری نباشد .
اگر صد ناپسند آمد ز دوريش
رفيقانش يكى از صد ندانند
اگر يك بذله گويد پادشاهى
از اقليمى به اقليمى رسانند
پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذيب اخلا ق خداوند زادگان ، انبتهم الله نباتا
حسنا ، اجتهاد از آن بيش کردن که در حق عوام .
هر آه در خرديش ادب نكنند
در بزرگى فلاح از او برخاست
چوب تر را چنانكه خواهى پيچ
نشود خشك جز به آتش راست
ملک را حسن تدبير فقيه و تقرير جواب او موافق رای آمد ، خلعت و نعمت بخشيد و
پايه منصب بلند گردانيد .